خلوت من
توی خانه تنها بودم و «قیدار» می خواندم. سَرم حسابی توی کتاب بود و چند ساعتی می شد که در این دنیا نبودم! صدای زنگِ در مرا به خود آورد. تا تکانی خوردم و از روی مبل بلند شدم فهمیدم خیلی وقت بوده که در یک حالت چمباتمه زده و کتاب می خواندم، طوری که کُلِ هیکلم خشک شده بود و پاهایم بی حس. لنگ لنگان به حیاط رفتم و درب را باز کردم. پیرزنِ شیر فروش بود. از شیوه ی زنگ زدنِ کِشدارش حدس زده بودم خودش باشد. ........................................................ اقبالِ نگون بخت نگر کاین همه سر را - محمود کریمی-
- شیر می خواین؟
- نه، ممنون.
- کمی بگیرین. شیرش تازه س.
دفعه ی قبلی که آمده بود به بهانه ی اینکه قصد سفر داشتم رَدش کرده و نخریده بودم. نه اینکه شیرش خوب و تازه نباشد. ولی این حجم شیر برای خانواده ی کم جمعیتِ ما زیاد بود. این دفعه هم یک شیر پاکتی توی یخچال داشتم که نیمی از آن پُر بود.
پیرزن همچنان ایستاده بود و ملتمسانه نگاهم می کرد. دبّه ی سنگین شیرش را روی زمین گذاشته بود. دندان نداشت و به همین خاطر قیافه ی بامزه ای داشت! با صورتی آفتاب سوخته و چروک، چارقد گلدار و چادری که دورِ کمر بسته بود، روستایی بودنش را فریاد میزد! خیلی الکی دلم برایش سوخت. نه به خاطر سرو وضع روستایی اش، بلکه به خاطر نگاهِ مظلومانه اش.
- باشه. کمی می خرم. صبر کن برم ظرف بیارم.
- خیر ببینی!
با یک بُشکه ی پلاستیکیِ دو کیلویی به حیاط برگشتم. نیشش باز شده بود و با آن دهان بی دندان داشت می خندید. خالِ گوشتیِ بزرگی رو چانه اش داشت که چند تار موی سفید و زمخت اطرافش بود. یادِ جادوگرها افتادم... خنده ام گرفت. نه من سفیدبرفی بودم و نه او ملکه ی بدجنس! اما یک پیرزنِ تمام عیار بود. تمامِ مدتی که داشت با احتیاط و به آرامی شیر را از ظرفِ خودش در بُشکه ی من می ریخت، محوش بودم. با آن خمیدگیِ کمرش از پیرزن بودن هیچ چیز کم نداشت و من نمی دانم چرا کیف می کردم از تماشایش.
گفته بودم زیاد نمی خواهم اما بشکه ی دو کیلویی را کاملا پُر کرد.
- تازه ی تازه س. همین الان دوشیدم.
- مالِ گاوه؟
- بـــــله!
"بله" اش را جوری بدیهی گفت که فهمیدم سوالِ مسخره ای پرسیده ام.
- چقدر میشه؟
- قابل نداره... دو تومن.
پول را که دادم کمی آب خواست. تشنگی در لبهایش پیدا بود.
با لیوانی پُر از آب برگشتم و همه اش را خورد. بعد شروع کرد به تشکر کردن:
- دستت درد نکنه. خیر ببینی! ایشالله خدا یه پسر کاکل زری بهت بده!
من در حالی که می خندیدم: ممنونم.
- باید بگی ایشالله!
من در حالی که ضایع شده بودم (!): انشالله.
- خدا هر چی می خوای بهت بده... سلامت باشی...
همانطور که خودش را جمع و جور می کرد و دربِ ظرفش را می گذاشت، یک بند دعای خیر می فرستاد برایم. بعد بشکه ی کمی سبکتر شده ی شیرش را بلند کرد و همانجور خمیده خمیده دور شد.
حس می کردم دعای پیرزن تا خودِ خدا رفت!
آن شب، تا قبل از برگشتنِ همسرم، «قیدار» را تمام کرده بودم...
پایین نوشت1: یک اعتکافِ دیگه هم پرید.
پایین نوشت2: روز پدر را دودَر کردیم، همانگونه که روز مادر دودَرمان کردند!!
پایین نوشت3:
تا مرزِ قدم های تو بُردیم و نمردیم
ظرفِ دلِ بی حوصله جوش آمد و سَر رفت
خونِ دلِ جاری شده خوردیم و نمردیم...
Design By : RoozGozar.com |